با بانگِ اذان که سر نهادی
بر دامنِ یک موذنِ پیر
از دیده ی آسمان چکید اشک
من ماندم و سجاده ی دلگیر...
تا روی به قبله می نمودم
در بینِ من و خدا تو بودی
با آنکه خدای،بی شریک است
سعی و حرم و صفا تو بودی
آهسته کنارِ تو نشستم
خوابیده تر از همیشه بودی...
رفتی به میانِ واژه هایم
وقتی که سکوت می سرودی...
احساس تو احساسِ دگر شد
یک حس عجیب مثلِ رویا...
یک حال که گفتنش محال است...
حتی به حبابِ روی دریا...
تو رفتی و مانده از تو باقی
یک نام، فقط، نامِ تنها
نامی که به روی تو نهادند:
«یک مرد برای بی کَسی ها»...
...
...
...کلی حرف دارم برای نوشتن...نمی تونم بنویسم...امروز...چه روزیه پدر...؟
نظرات شما عزیزان:
حوصلم سررف ازبس اومدم تو وبت مطلب جدیدی ندیدم! :|
پاسخ:الان بالاخره قصدشو دارم!
پاسخ:فقط گاهی اوقات...
پاسخ:واقعا؟!مرسی!